حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود: تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). تا بند از نقاب بت ما گسیخته از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). چو بگسیخت رنگ کسی از خمار رفو می کنی با می خوشگوار. ملا طغرا (از بهار عجم)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود: تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). تا بند از نقاب بت ما گسیخته از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). چو بگسیخت رنگ کسی از خمار رفو می کنی با می خوشگوار. ملا طغرا (از بهار عجم)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود: پسر کآنهمه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید خیالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای در گریخت. سعدی (بوستان از بهار عجم). چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد. صائب (از بهار عجم). ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد. صائب (از بهار عجم). می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد. صائب (از آنندراج). ، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند. سلیم (از آنندراج). عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان این شرار شوق اول در دل آدم گرفت. صائب (از آنندراج). مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را. صائب (از آنندراج). - رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود: پسر کآنهمه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید خیالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای در گریخت. سعدی (بوستان از بهار عجم). چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد. صائب (از بهار عجم). ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد. صائب (از بهار عجم). می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد. صائب (از آنندراج). ، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند. سلیم (از آنندراج). عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان این شرار شوق اول در دل آدم گرفت. صائب (از آنندراج). مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را. صائب (از آنندراج). - رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن: چو سازی درنگ اندر این جای تنگ شود تنگ بر تو سرای درنگ. فردوسی. من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان. فردوسی. سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره به جنگ. اسدی. ، اقامت کردن. توقف کردن: چو آید بر این باش و مسگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازددرنگ. فردوسی. بدان تا برادر بترسد ز جنگ چو تنها بماند نسازد درنگ. فردوسی. ، دقت کردن. تأمل کردن: که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار تنگ. فردوسی
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن: چو سازی درنگ اندر این جای تنگ شود تنگ بر تو سرای درنگ. فردوسی. من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان. فردوسی. سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره به جنگ. اسدی. ، اقامت کردن. توقف کردن: چو آید بر این باش و مَسْگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازددرنگ. فردوسی. بدان تا برادر بترسد ز جنگ چو تنها بماند نسازد درنگ. فردوسی. ، دقت کردن. تأمل کردن: که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار تنگ. فردوسی